یکی‌ بود یکی‌ نبود، غیر از خدا هیچ کی‌ نبود. توی این دنیای بزرگ یه دختر بچه کپل مپل و و خجالتی بود که همراه با پدر و مادر مهربونش توی یک شهر بزرگ زندگی‌ میکرد. اسم دختر قصهٔ ما، هستی‌ بود. هستی‌ توی یه خونه‌ قدیمی‌ و با صفا زندگی‌ میکرد. حیاط خونه پر بود از درخت‌های بلند چنار و کاج و کلی‌ درخت میوه، و گل‌های رنگارنگ. هستی‌ کوچولهٔ ما، چند تا هم بازی خوب و مهربون داشت که از صبح تا غروب توی این باغ در اندشت، بازی میکردند. بعضی‌ اوقات در حین بازی، هستی‌ و هم بازی هاش حرف‌های فلسفی‌ می‌زدند. روزی از این روز ها، نسترن  و نیوشا، در حالی‌ که به تنه‌ی درخت چنار تکیه داده بودند، با هم راجع به کسی‌ که بیشتر از همه ازش میترسیدند حرف می‌زدند

هستی‌: بچه‌ها شما‌ها از چی‌ بیشتر از همه میترسین؟

نیوشا که هم سنّ هستی‌ بود و چند سالی‌ از نسترن کوچیک تر بود با چهره‌ای وحشت زده گفت: من از راه رفتن توی حیاط تو تاریکی‌ میترسم.

نسترن با نگاهی‌ که بیشتر شبیه نگاه بزرگ تر‌ها بود جواب داد: من فقط از خدا میترسم. 

نسترن جملش را با لحنی ادا کرد که گویی حقیقت محض است و همه باید از خدا بترسند.

هستی‌ و نیوشا با قیافه‌هایی‌ گیج به نسترن خیره شدند. درک کردن اینکه خدا کیه و چیه برای هستی‌ دشوار بود، و حرف نسترن او را گیج تر کرده بود. مامان هستی‌ بهش گفت بود که "خدا همهٔ ما را به وجود آورد، و خیلی‌ قدرتمند و مهربونه و هر چی‌ که ازش بخوای را بر آورده می‌کنه" . هستی‌ با خودش میگفت پس اگه خدا مهربونه پس چرا باید ازش بترسم.

اگر چه اون روز، هستی‌ و نسترن و نیوشا، دوباره به بازی شون بر گشتند، اما دیده مبهمی نسبت به خدا تو ذهن هستی‌ شکل گرفت بود و اون خدایی بود که باید ازش می‌ترسید.