نزدیک غروب به خونه میرسم. ناخودآگاه، مثل غروب عصرهای جمعه دلم میگیرد. وارد خونه که می شوم حس تنهایی و دلتنگی به سراغم می آید. مامان و بابا برای یک سفر ۲ روزهٔ غیر تفریحی به بیرون از شهر رفته اند، و من با اختیار خود با انها نرفته ام. مشغول به انجام کارهایم می شوم در حالی که اون حسها را به دوش میکشم. بعد در حین کار هام، به مامان دوستم زنگ می زنم. به من می گویند که که درمسجد هستند. آخر مکالمه، میگویم التماس دعا، و خدا حافظ میکنم. بعد یادم می افتد که امروز نیمه شعبان هست، و با مامان می خواستیم نماز امام زمان بخوانیم. به دلم می افتد که بروم وضو بگیرم و نماز امام زمان را بخونم.
وضو را میگیرم و جا نمازم را پهن میکنم. وقتی که نمازم را شروع میکنم یادم می افتد که تسبیح بر نداشتم. بعد به خودم میگویم که با دست هایم، ۱۰۰ تا ایاک نعبدو و ایاک نستعین،( تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم) رامیگویم. به ایاک نعبدو و ایاک نستعین که میرسم چشمهایم را میبندم تا که بتوانم بر روی معنی آن تمرکز کنم. حواسم از رو معنی آن میپرد ولی من سعی میکنم که حواسم را به سمت ذکر بر گردانم. به قنوت که میرسم، شروع میکنم با خدا فارسی حرف زدن. بعد به دلم میافتد که تو دلم با خدا حرف بزنم. از خدا میخواهم که به من شادی، رضایت خاطره و آرامش قلبی بدهد. از خدا میخواهم کهبه من کمک کند که با ترسها نروم. بعد یاد بقیه آدمهای کرهٔ زمین می افتد، و یک دعا که به زبان سانسکریت هست را زمزمه میکنم، سمستا لوکا سوکنو بونتو. که معنی آن این است، خدا یاری کن که همهٔ مردمان در آرامش و سررو زندگی کنن. بعد از قنوت، بقیه قسمتهای نماز را اجرا میکنم و نماز را پایان میدهم.
بعد از نماز، خدا انگاری بهدعا هایم پاسخ داده، و حالم بهتراست. آرامش و سر زنده بودن را حس میکنم. از رو خوش حالی، به دوستم زنگ میزنم و میگویم که نماز امام زمان را بخواند.دیگر تنهایی اذیتم نمیکند زیرا که خدا به دلم آرامش و شادی عطا کرده. امیدوارم این شادی، و آرامش معنوی را حفظ کنم.
با آرزوی شادی، و صلح درونی برای همهٔ انسان ها.