سفر ناشناخته
معمولا، در روزهای تابستانی، حدود ساعت ۷ شب به پیاده روی و یا دو چرخه سواری میرم. در اون ساعت، از گرمی هوا کاسته شده، و مسیر زیبایی خاصی دارد. چند روز پیش تصمیم گرفتم که برای پیاده روی بروم. موبایلم و هیدفن و ژاکتم را برداشتم، و به راه افتدم. در حین راه به دلم افتاد که به سخنرانی نویسنده دوستی با خدا گوش بدم. سخنرانی اون حدود ۱ ساعت و نیم بود. در حال راه رفتن در مسیر قدیمی بودم که تصمیم گرفتم که مسیر جدیدی را انتخاب کنم. سر هر چهار راه، ۴ انتخاب داشتم، و هر مسیری که حس بهتری را بهم میداد را انتخاب کردم. همین طور که از پیاده رو میرفتم، به گلهای رو به روی خونهها نگاه میکردم. خونههای شهر ما همه شیروانی هستند، و من را به یاد شمال ایران میندازند. در حین مسیر به یک سری گل محمدی رسیدم. خیلی بوی خوبی میدادند، و من را به یاد گلهای رنگارنگ باغمون در اصفهان مینداخت. جلو تر که رفتم شدیدا تشنه شده بودم، تا اینکه به یک درخت سیب رسیدم. با شور و ذوق از درخت سیب چیدم و خوردم، و تشنگیم بار طرف شد. کم کم به غروب آفتاب نزدیک میشد. من هم چنان راه میرفتم، تا اینکه به یک بن بست رسیدم. سکوت، و زیبایی محیط اطرافم من را به وجد آورد بود. فقط دلم میخواست که برا ساعتها بدون فکر و خیال بشینم و از محیط اطرافم لذت ببرم. بعد از چند دقیقه استراحت راه افتادم به سمت خونه. دوباره به جای راه رفتن در کنار خیابان، از کوچه پس کوچههایی که قبلا امتحان نکرده بودم رفتم. از گم شدن، ترسی نداشتم، و از سکوت حاکم بار کوچهها لذت میبردم. برای اولین بار، پیاده روی برایم شیرین و رضایت بخش شده بود.
نتیجه : از تجربه بالا، نتیجه میگیرم که گاهی باید مثل بچهها دلم را به دریا بزنم و مسیرهای جدید را امتحان کنم.